باید بپذیریم که در پروسه جهانی سازی، فرهنگ نیز مرزهای قومی را درنوردیده و فراتر از مرزها اثربخش است، گرچه میشود به راحتی قومی بودن فرهنگ و انحصار آن در بین یک قوم و قبیله را از همان بدو شکلگیریاش رد کرد. امروزه المانهای فرهنگی وقتی در اشلی جهانی تبدیل به ضد ارزش و سمبلی ضد بشری میشوند به طرز قهرآمیزی ترک میشوند. یعنی قوانین، بازتولید آن را منع میکنند. مانند فرهنگ گاوکشی در بین اسپنیاردها، فرهنگ قربانی کردن فرزند ذکور در بین مایاها، فرهنگ گوردخمهها و خوراک کرکس کردن جسد مردهها در بین زرتشتیان.
حاجی فیروز، فرهنگ کهنی نیست. سیاه گردانی که برگرفته از فرهنگ بابلی و قهر ایشتار بر همسرش تموز (در برخی منابع دوموزی همسر تموز) و تبعید او به دنیای مردگان (زیر زمین، تاریکی ، سیاهی) بود، پس از حمله پارسیان (کورش هخامنشی) به بابل، مانند الباقی فرهنگ و زبان هخامنشیان، به عاریه گرفته شد. خدای تموز که وعده بهاران و رستن گیاهان را میداد، در آخرین روز سال با لباس مبدل به روی زمین میآمد تا شناخته نشود، و چون به دستور ایشتار صدایش از او گرفته شده بود، با دایره صدا تولید میکرد. البته پیشتر این خدا از دل اسطورههای کشتگران آناتولی به بینالنهرین رفته بود.
سیاه گردانی با توجه به اشتراکات اقلیمی جغرافیای جنوب فلات ایران با بین النهرین کم کم در بین اقوام کشتگر این فلات ورود کرد. منظور از اشتراکات اقلیمی یعنی کشاورزی در شرایط محدودیت آب و خطر خشکسالی و سوز سرما و بادهای موسمی این منطقه که زمستان را به فصلی هولناک بدل میکرد.
اما تاریخا جایی در تاریخ و منابع مردم شناسی ایران موجود نیست که به وضوح اشارهای به حاجی فیروز یا مشابه آن داشته باشد. تا دوران قاجار و آنهم عصر ناصری که میتوان از آن به عنوان آغاز عصر مدرنیزه و شهرنشینی غربی نام برد. گفتمان ارباب رعیتی حاکم بر پادشاهی قاجار در مقابل خود موجی جنبشی از مقاومت و مبارزه فرهنگی و سیاسی را به همراه آورده بود. از فمینیسم و کمونیسم گرفته، تا مشروطهخواهی و ملیگرایی و ادبیات مدرن که تا عصر پهلوی اول چهره ایران را تغییری محسوس داده بود.
در این زمان است که حضور خیابانی حاجی فیروز (تلفیقی از اسلام و ایران، مذهب و ملیت) به جای میرنوروزی دیده میشود؛ نوعی سیاهبازی که سابقا تنها در دربار ناصری توسط ملیجک برای سرگرمی پادشاه شیرین کاری میکرد. گرچه سیاهباز یا ملیجک چهرهای سیاه شده با گوشوارههایی به شمایل بردگان فروشی بازار برده فروشان در مرکز و جنوب فلات ایران داشت، اما از لحنی تند و گزنده برای رساندن زبان رعیت به پادشاه استفاده میکرد. پادشاه از شیرین کاری او تلخی کامش شیرین میشد و این امنترین روش برای رساندن حرفهایی به پادشاه بود که میتوانست خاطرش را مکدر کند و حکم کند که "پوست گوینده را بکنند".
در واقع حاجی فیروز گرچه عاریه گرفته شده از اسطوره بهار بابلیان بود، دیگر هیچ ربط معناداری با این رستنگاه فرهنگی نداشت. حالا سیاهیش نه به معنای خدای تبعیدی دنیای مردگان، بلکه نماد بردههای سیاه (عموما از حبشه به ایران برای فروش در راه ابریشم آورده میشدند. رجوع کنید به رابینسون) و زبان الکن و صدای نخراشیدهاش نه نماد انتقام ایشتار برای بیوفایی تموز بلکه زبان رعایای تحت ستم شد.
امروزه بعد از گذشت دویست سال، حاجی فیروز در فرهنگ عامه کمترین بار سمبلیک فرهنگی را دارد و تنها با تلاشهای بسیار سعی به زنده نگاه داشتنش دارند. سیاه بازی ادبیات مقاومت و اعتراض نیست، بلکه در تلاش برای رجوع به فرهنگهای کهن و عقبگردهای تاریخی است. حاجی فیروز دیگر نماد مقاومت فرهنگی رعیتها علیه پاکسازی مذهبی نیست، بلکه برای شاد کردن سواران در اتومبیل توسط فقرای تکدیگر برای لقمهای نان است. امروز همه میدانند که آنچه در حال زنده نگاه داشتن به هر قیمتی است، در اشل بزرگ فرهنگی بشر، ارتجاع، راسیسم و تابو است. درست مانند قربانی کردن گوسفند و مرغ و گاو و شتر در ملا عام. درست مثل ختنه کردن برای نشانه گذاری قومی. درست مثل صدها سمبل فرهنگی که در گذر زمان کارکرد و مفهومشان تغییر کرده و کم کم به انحطاط تاریخی پیوستهاند. امروز میدانیم باید در برابر هرآنچه در بین بخشی از مردم جهان روایتگر ستم و تبعیض است بایستیم. وگرنه فرهنگ که زایا و پویاست و منتظر ما نمیشود که میخش کنیم به جایی، از ما سبقت میگیرد، متحول میشود و ما را در ارتجاعمان به عنوان پسماندههای فرهنگی جا میگذارد.
به قول اخوان، وقت است که این نماد نفرت انگیز توحش را رها کنیم.