هنوز یاد نگرفتهایم که با همدیگر چطور کنار بیاییم و در زندگی اجتماعی عاجزیم. در مناسبات خصوصی و فردی، دوستی، خویشاوندی و... با گذشت و فداکاریم اما در روابط اجتماعی مخصوصا وقتی پای سیاست به میان میآید به راحتی و آسانی دشمن همدیگریم؛ هرکه مثل ما فکر یا عمل نکند مهدورالدم، خائن یا حداقل گمراه است و باید از میدان بیرونش انداخت. یاد نگرفتهایم مخالفت را تحمل کنیم.
ما مردمی هستیم خیلی عاطفی و همیشه هم خیلی ایده آلیست هستیم. آرمانها و ایدهآلهای بزرگی داریم و بدون این آرمانها نمیتوانیم زندگی کنیم. ولی اشکال این است که این آرمانها را با واقعیت اشتباه میگیریم و برای همین مخصوصا در صد سال اخیر چند بار کله معلق شدهایم و سکندریهای سخت خوردهایم.
متاسفانه زیاد با واقعیت سروکار نداریم بیشتر با خیالات خودمان و درونهایمان سروکار داریم تا با آن چیزی که جلو پایمان است و بدجوری اسیر افتخاراتمان هستیم؛ اسیر گذشته. گمان میکنم وقتش رسیده که برخوردمان را با امر فرهنگ و امر تاریخ عوض کنیم.
همان طور که هواپیما ساختن و لوکوموتیو ساختن را بلد نیستیم همان طور هم بلد نیستیم تاریخ، فرهنگ و مخصوصا عقاید متحجرمان را بسنجیم و کمی بدون تعصب به خودمان نگاه کنیم. روی هم رفته تاریخی که یاد میدهیم و یاد میگیریم نوعی وقایع انگاری است توام با گرایشهای مخصوص خودمان. نه بلد هستیم تاریخمان را نگاه کنیم و نه فرهنگمان را و بدتر از همهی اینها، زمان حالمان را نمیتوانیم بسنجیم و ببینیم در این دنیای بیآرام پرتلاطم در کجای کاریم.
باید یاد بگیریم که خیالات خوش اما بیحاصل را از سر بیرون کنیم. اگر یاد گرفتیم میمانیم و گرنه معلوم نیست سرنوشتمان چه میشود و ماندنمان با چه مرارتها و زیر و رو شدنهایی توام خواهد بود.