امروز پنجاه و چهار سال دارم، نمیدانم فردا هم پنجاه و چهار ساله خواهم بود یا نه، چرا که سخت معتقدم در بعضی از روزها و ساعتها بصورت ناگهانی و در کسری از ثانیه چند سال را یکجا بزرگ میشویم، همان نقطههای عطفی که ریشههایمان را محکم میکنند و رویاهایمان را جان میدهند.
اما باید بشما بگویم از دیروزهای ِگاه سخت و گاه آسانی که عبورکردم و کردم تا رسیدم به امروز، و حالا من ماندهام و تمام آن گذشتههایی که شدند خاطرههایِ دور و نزدیکی که با خودم حمل کردم و آوردهام تا امروز!
با طلوع خورشید سحرگاهی بیست و ششمین روز مرداد سال چهلوهفت در محلۀ چرنداب یکی از محلات اصیل و قدیمی شهر تبریز بدنیا آمدم، شهری که گاه تنبیهام کرد و گاه تشویق. اولین نوۀ ابوالقاسم اسکندانی بودم، نویسنده، کاریکاتوریست، روزنامهنگار و صاحب چاپخانۀ امید در تبریز، فرزند پرویزی که هم جان بود و هم پدر، با خطی خوش، شعرهای زیادی از بر داشت، فی البداهه از خودش قصههایی میساخت که تصاویر ذهنیام را از همان روزگار پایهگذاری کردند. هیچوقت نتوانستم شفافیت آن تصاویر دوران خردسالی را در بزرگسالی نیز تجربه کنم، پدر میگفت پیامبری به نام "اوجی بینیخ" دستش را میبرد توی آب دریاچه و ماهی درشتی را صید میکرد و بعد توی مشتش جلوی آفتاب میگرفت، سرخش میکرد و میداد به بچههایش تا بخورند و گشنه نمانند، بروند دنبال بازیهایشان! امروز وقتی خوب فکر می کنم یادم میافتد که پدرم دستهای کشیده و بلندی داشت، او خودِ "اوجی بینیخِ" من و خواهرم بوده شاید! پدرم نه محقق بود نه استاد دانشگاه، او یک مرد معمولی فرشفروش بود که بزرگترین لطفی که به ما کرد این بود که اجازه داد تا ما خودمان باشیم، هیچ تربیت خاصی را برما اعمال نکرد، کاری به کارمان نداشت فقط کنارمان بود تا بزرگ شویم! ارادتی خالصانه به ادبیات آذربایجان و فولکلورش داشت و اشعار زیادی از فضولی و شهریار و... از حفظ بود که برایمان میخواند و امیدوار بود دخترانش تحصیلاتشان را ادامه بدهند. به نظرم همین کافی بود برای آن دورۀ سنی من.
مادرم جانم، حسنیه بانوی مهربانم نیز زن ِخانه داری بود پر از هنرهای زنانه، عشق به تحصیل داشت، کتاب میخواند، گلدوزی و خیاطی میکرد، دست پخت بینظیری داشت، یک زن معمولی فداکار که تمام قد پشتمان ایستاد و گفت زن باید استقلال مالی داشته باشد درس بخوانید و بروید جلو! الان که به گذشته فکر میکنم میبینم در نوع خودش، در عصر گرفتگی مغزها یکی از زنان پیشرو بوده است!
با عمو و زن عمویی که خاله نیز بود در یک خانه سکونت میکردیم، خوشنویس قهّاری بود، تابستانها به کنارش مینشستم و با صدای جِرجِرِ کشیده شدن قلم دزفولی روی کاغذهای روغنی، موسیقی هنر در جانِ دلم خانه میکرد. از نوشتن که فارغ میشد با هم گلستان میخواندیم و بوستان، گاهی هم سری میزدیم به حضرت حافظ و تفالهایی که باید معنی میکردیم به نیتهایی که مخصوص هر دورۀ سنیمان تغییر میکرد، یکسال نیتهایمان برای این بود که آیا قهرمان سریال" مزرعۀ کوچک" بالاخره به مدرسه میرود یا نه؟ و سال بعد تفال میزدیم که آیا فردا خانم معلم از من درس میپرسد یا نه؟ و سال بعد تفال می زدیم که آیا با فلان دوستم آشتی می کنم یا نه؟ در دلش چه میگذرد؟ و همۀ این نیتهای کودکانه بهانههایی میشدند برای حافظ خوانی و افزایش اندوختههای لغوی و معنایی. مثنوی هم میخواندیم...
بنا بر دلایلی دورۀ چهار سالۀ دبیرستان، هر آخر هفته در خانۀ مادربزرگ بودیم، دایی کتابخانۀ بسیار غنی داشت و بجرات میتوانم بگویم پایۀ اولین آشناییهایم با ادبیات داستانی ایرانی و غیر ایرانی در همین دوره بنا نهاده شد!
دورۀ کامل کتابهای صادق هدایت، چوبک، جمالزاده، جلال آل احمد، ماکسیم گورکی، امیل زولا، سارتر، پرویز قاضی سعید، بزرگ علوی، ویکتورهوگو و .... و تماشای مستمر فیلم های سینمایی تلویزیون و یا رفتنهای گاهبهگاه به سینما، سینما و سینما و باز هم سینما، دورۀ طلایی فیلمهای مارلون براندو بود و امیلیانو زاپاتا، کرک داگلاس بود و اسپارتاکوس بی همتا، بربادرفته و اسکارلت اوهارای همیشه در خسران، آلن دولن بود و کلینت ایستوود و ....
دورۀ مهم رشد فکری و تصویر سازی من بود. دوست داشتم کارگردان تلویزیون و یا سینما باشم، بازیگر، معلم هنر یا ادبیات، وکالت و یا نظریه پرداز سیاسی و یا فلسفه نیز از رویاهای من بودند، شاید کودکان هم نسل ما نمی بایست رویاهای زیادی داشتند، چرا که قرار بود رویاهایشان در بحبوحۀ تنشهای سیاسی و جابجایی قدرت، جنگ، بمباران، ناامنی اجتماعی و آشوب گروهها و دسته بندیها نابود شود یا در استرس و ویرانی و طغیانهای خیابانی و در میان اخبار ریز و درشت بگیرببندها و مرگ و کشتار و ایدئولوژیها، بایدها و نبایدهای تحمیلی رنگ میباختیم، هم خودمان هم آرزوها و رویاهایمان! چرا که بحرانهای اجتماعی در نهایت، تاثیراتی بر خانوادهها داشتند که نتیجهاش محکوم شدن به زوال بود و نابودی!
و در کشاکش همین فراز و فرود اجتماعی بود که ذهن کودکانهام مشغول بود به تصویر ساختن و رویاسازی. لذتبخشترین ساعات زندگی برای من، کلاسهای تاریخ، ادبیات و نگارش مدرسه بود. اجازۀ تحصیل در هنرستان را پیدا نکردم چرا که تفکر غالب جامعه آن بود که هنرستان جای شاگرد زرنگها نیست، به اجبار راهی تحصیل در رشتهای اقتصادی شدم، اما خوب میدانستم چه شعلهای در من فوران میکند! بگذریم؛
علیرغم تمام مشکلات پیش رو خودم را گاماس گاماس کشاندم به سمتی که امروز هم لیسانس ادبیات دارم و هم نقاشی، هرچند هیچکدام نقش بسیار مهمی در روند هنرمند یا نویسنده شدنم نداشتند، اما همیشه از بودن در محیط دانشگاهی لذت بردهام. در مدرسه انشاها و جمله بندیهایم موجبات تشویق معلمان و هم کلاسیهایم بود و قادر بودم برای یک موضوع واحد پنج یا شش انشای متفاوت بنویسم بیهیچ اتود قبلی یا پاک نویس و خطخوردگیهای رایج، راه روشن بود، من برای دنیای تصاویر خلق شده بودم، هرگز در زندگی نه ادبیات رهایم کرد و نه نقاشی، تقدیر چنین میخواست که گاهی با کلمه و گاهی با رنگ تصاویرم را خلق کنم.
اما اگر از مسائل پیش پا افتادهای که سنّت و فرهنگ بر ما تحمیل میکند، گاهی برایمان دلپذیر است و در دوره های کوتاهی حتی بهنظر میرسد آرزوها و آمالمان هستند مثل ازدواج و مادر شدن و ... که بگذریم باید به نقش همسرم اشاره کنم که بهجرات میتوانم بگویم یکی از پشتیبانهای اصلی من است در رسیدن به اهدافم. او اولین شنوندۀ صبور و ریز بین داستانهایم است و اولین تماشاگر تابلوهای نقاشی من!
هفت هشت سال بیشتر نداشتم که وقتی میپرسیدند:" چهکاره میخواهی بشوی؟" میگفتم: "معلم هنر!" و شدم، سالها تدریس هنر در مقاطع راهنمایی و هنرستان داشتم و یا کلاسهای آزاد هنری و آموزشگاهها.
چندین نمایشگاه نقاشی در ایران و خارج از کشور برگزار کردهام. تهران، تبریز، دبی، بارسلونا، آمستردام و آکسفورد.
همینک دو سال است که آتلیۀ هنری خودم را دارم بنام "هاشور قرمز" و هفتهای سه روز بصورت فول تایم تدریس طراحی و نقاشی میکنم و در روزها و ساعات باقیمانده بصورت حرفهای به نقاشی میپردازم. در حال حاضر دو مجموعۀ نقاشی با تکنیک رنگ و روغن را آمادۀ ارائه دارم و در دست آماده سازی.
اما برگردیم سراغ ادبیات.... ادبیات و باز هم ادبیات که هر چه بگویم از طی مسیرش تا بدینجا باز هم کم گفتهام، از عشق و علاقهام به نوشتن اکتفا میکنم به خاطرهای کوچک اما بشدت مهم برای خودم، که در کلاس اول ابتدایی خانم علمداری عزیز گفتند: "خب بچههای عزیزم از فردا حروف الفبارو یاد میگیریم و شما از فردا میتونید بخونید و بنویسید!" و من آن شب تا نزدیکیهای صبح نخوابیدم، هنوز ثانیه به ثانیۀ آن روزها را در ذهن دارم. از صبح همان روز طلایی، روزی که شوق یادگرفتن حروف الفبای فارسی در من شعله زد، و آمد و آمد و آمد تا رسید به استادم در داستان نویسی که شرح آشناییمان خود حدیث مفصلی است، دستم بگرفت و پا به پا برد تا شیوۀ راه رفتنم آموخت. استاد اولیایی بزرگ کمکم کرد تا اصول و ساختار درست داستان را بشناسم، شیوۀ تدریس بینظیرش بمن علم و اعتماد بنفس لازم را آموخت، آشنایی با استاد نقطۀ عطف زندگی ادبی و حرفهای من بود، قبل از وی با اینکه مستمر مینوشتم اما در خفا بود، مخاطبی نداشتم و به داشتنش نیز فکر نمیکردم، به کسی ارائه نمیکردم و هر آنچه می نوشتم تنها خواننده و مخاطبش خودم بودم و بس!
اولین داستانهایم را در سه کتاب گروهی زیر نظر خودش به چاپ برسانم.
"همچون گذر از باد" مجموعه داستانهای مینیمال
"پلاک ۹۳" مجموعه داستانهای کوتاه
"عبور از مرز" مجموعه داستان کوتاه
پس از آن نیز کمکم کرد تا اعتماد بنفس لازم برای چاپ اولین کتاب انفرادیام را پیدا کنم. مجموعه داستان" آن شب که ماه خندید" توسط نشر نگیما در تهران بسال ۱۳۹۳ با طرح جلدی از یکی از نقاشیهای خودم به چاپ رسید.
دو تا از داستانهای این مجموعه بنامهای "روزنامۀ عصر" و "دایرۀ قرمز گچی" با برداشتی آزاد تبدیل به نمایشنامه شدند، که روزنامۀ عصر به سفارش کارگردان نمایش جناب آقای آذری، بقلم خودم تبدیل به نمایشنامهای بنام" آلما بجای من هم زندگی کن" شده و مجوز اجرا گرفت و قرار بود برای صحنه آماده شود که متاسفانه بدلیل شیوع کرونا و قرنطینه تمرینها متوقف شدند و در حال حاضر منتظر فرصت دیگری مانده است.
استاد اولیایی همین که برای اولین بار نوشتههای در خفایم را خواند گفت: "باید به مخاطب هم فکر کنی، باید خواننده داشته باشی! برای دل خودم مینویسم یعنی چه؟"
استاد گرانمایهای که در داستاننویسی پدر معنوی و ادبیام بودند و من اولین رمانم با عنوان "صدای من کو؟" را تقدیم کردهام به روح والا و منش بینظیر ایشان.
رمان "صدای من کو؟" اولین نوول من روایت مردی است که صدای خودش را گم کرده است. صدا اولین شاهراه ارتباطی با انسانها و جهان پیرامونش است، تنها پل ارتباطی برای بیان افکار و اندیشهها، باز کردن گره بغضها و گلایهها، یا حتی عشق و شناخت... و قهرمان کتاب این پل ارتباطی را که در اینجا صداست، نماد و وسیلهای برای خودشناسی است؛ را گم میکند، هر چند به زعم دیگران این خفگیِ شاید خودانتخابیِ قهرمان، نوعی بیماری است، اما رها درگیر شناخت هویت خویش است، او نه بیمار است و نه دیوانه.
گلاره را دوست دارم. این دوست داشتن ِ من بسیار شبیه است به تعداد کلماتی که آخر هفته توی سطربهسطر رمانم مینویسم، بعد پشیمان میشوم از نوشتنشان و کاغذهای نوشته شده را مچاله کرده، میاندازم کنارِ دیوار. دلم نمیآید دور بیندازمشان. این کاغذها پُرند از حرف، پُر از فکرهای تازه که به راحتی و بیهیچ ملاحظهای میریزند روی کاغذهایِ من، اسب جانم! راستش را بگویم بیسانسورترین رها بین همان آشغالهاست، آنجا من خودِ خودمم، بیاینکه از کسی یا حتی از خودم بترسم!"