Tribun Logo

۱- اگر باور کنم که عمو واسیلی دوسال پیش در بخارست مرده و هیچ‌کس از این خبر مشکی برتن نکرده، من می‌توانم او را سیگار بر دست مجسم کنم که با دلخوری تمام از تراکتور رفته است. من یک‌بار چند روزی با تیم او زندگی کردم، حتی صحبت‌های او پیش از  شروع بازی در جلسه نهایی با بازیکن‌ها را نُت برداشتم. آن گزارش «رختکن‌نگاری» در کیهان ورزشی سال ۱۳۷۳ چاپ شد. مردی که استعداد زبان‌آموزی‌اش از بازی‌خوانی حریف هم قوی‌تر بود و در حداقل زمان، اصطلاحات روزمره فارسی و ترکی را چنان آموخت که نخواهد با واسطه دیلماج‌ها با بازیکن‌های خود دیالوگ برقرار کند. در آن جلسه تحلیل قبل از بازی تیمش، وقتی مهمان رختکن تراکتور شدم، از وسعت دایره واژگانی‌اش و «ضدتحلیل»هایش درباره تیم حریف و فرمول‌هایش کف کردم. همچنان که واسیلی آنقدر از یادها گریخته که هیچ اثری ازش نمانده، روزنامه‌های قدیمی مرا هم موریانه‌ها خورده‌اند و در این فرصت تنگ، وقت ندارم بروم کتابخانه ملّی.

۲- ابتدای دهه هفتاد بود که واسیلی به محض اینکه پایش به تبریز رسید رفت تماشای بازی تراکتور و عقاب. نشست پیش مدیرعامل وقت تراختور، کریم آقا. در جایگاه فکستنی خبرنگاران باغشمال. بین دو نیمه خطاب به کریم پاداش گفت که برو به مربیان تیم بگو در بین دو نیمه، جای دو دفاعشان ذالفقاری و قاسمی را عوض کنند. کریم آقا با شرم رفت به هدایت و «جوری جواد» گفت که مربی خارجی اینطوری می‌گوید اما آنها لب ورچیدند و سگرمه‌هاشان رفت تو هم. کریم برگشت به واسیلی گفت که آقایان از راهنمایی شما تشکر کردند اما گفتند اجازه بدهید از بازی بعد تغییرات حاصل شود. واسیلی با خنده‌ای موذیانه گفت که من می‌خواستم مربی‌ها را امتحان کنم، وگرنه نیازی به تغییر پست دو دفاع وسط‌شان نبود. می‌خواستم ببینم حرف مرا قبول دارند یا نه!

۳- دهه شصت، دهه جنگ و اقتصاد کوپنی و آرمانگرایی‌های جهان سومی بود. فوتبال چرخ پنجم گاری بود. حالا دیگر نه تنها سرخابی‌های پایتخت از برج و باروی خود به زمین افتاده بودند، بلکه تراکتور و ماشین هم از جلال و جبروت قدیمی خود سقوط کرده بود. حالا فوتبال فقط در محلات رونق داشت. مخصوصاً زمین خاکی محله عباسی که مردم از پشت نوار خط‌کشی‌شده با گچ‌های منقطع، عین مور و ملخ می‌ریختند سر هم. جنگ هنوز اثرات خود را باقی گذاشته بود. محله‌ها پر از حجله بود. هنوز این صحنه یادم هست که چند تا دزد خرده‌پا را گرفته و آورده بودند در باغشمال، تا حکم شرعی‌شان را اجرا و دستشان را قطع کنند. گهرخانی دویده بود تا خانه امام جمعه که پشت همین باغشمال بود و التماس کرده بود که «قربانتان گردم، ورزشگاه جای این چیزها نیست. این همه‌جا. چرا باید تو میدان فوتبال که درس صلح و صفا می‌دهد؟» حالا دیگر باغشمال پیر، ناز و نوازشی را برنمی‌انگیخت. چشم فوتبال به زمین‌های خاکی بود و البته در رقابت تراختور و ماشین و گچ آذربایجان و بلبرینگ‌سازی و عقاب در جام باشگاه‌های تبریز، باز باغشمال قیامت می‌شد. حالا تمام امید جوان‌های تبریز به عیار چشم بویوک آقا صباغ و حسام گلزار و اسماعیل هاشمی و هدایت مهابادپور و یعقوب اباذری و «ابوش خاله اوغلی» بود که بروند سر زمین‌های خاکی و استعدادها را محک بزنند. در چنین شرایطی بود که ناگهان سر و کله یک تکنسین سبیلوی رومانیایی پیدا شد و مردمی که می‌دانستند فوتبال ایران در این سال‌ها به دلیل شرایط انقلابی، حق استفاده از مربی و بازیکن خارجی را ندارد، نگران و منتظر نشستند تا ببینند عمو واسیلی کدام شاخ غول را می‌شکند؟ نمی‌دانم «کریم پاداش» مدیر آن وقت‌های تراختور، چه جوری مخ نوآموز و مصطفوی و مقامات بومی را زد که برای این تکنسین رومانیایی مجوز کار مربی‌گری بگیرد. حالا تراکتور نه پولی داشت که به بازیکن و مربی بدهد، نه اسپانسری حق حیات داشت. خوشحالی آذری‌ها از این بابت بود که حقوق واسیلی مستقیم از رومانی ریخته می‌شود. از کارخانه تراکتورسازی رومانی که با تراکتورسازی تبریز عقد برادرخواندگی خوانده بود.

۴- کسی نمی‌داند واسیلی چه شکلی سر از تبریز درآورد. یکبار «بوبی بورکو» مربی سابق واسیلی، به کاپیتان تراکتور گفته بود: «قرار نبود واسیلی به تبریز برود. او شاگرد من بود و در دفاع راست بازی می‌کرد. تازه دو سال بود که فوتبال را کنارگذاشته بود و فقط در یکی دو کلاس مربیگری شرکت کرده بود اما نفهمیدیم وقتی تبریزی‌ها دوتا تکنسین خواستند او چه جوری خودش را انداخت وسط و رفت.» با آمدن واسیلی مدیران تراکتور، خانه‌ای در مجتمع مسکونی داخل کارخانه به‌ش دادند که بعدترها به خانه‌های سازمانی «ایل گولی» نقل مکان کرد. او چنان قانع و عشق فوتبال بود که هیچ‌وقت هیچ گله‌ای از هیچ‌چیز نمی‌کرد. عین تراکتور کار می‌کرد و نگاهش به نسل‌سازی بود. آن روزها فوتبال هنوز در بدویت غریبش غرقه بود. هنوز بازیکن‌های تراکتورسازی که معمولا کارگران و کارمندان قراردادی کارخانه بودند باید وظایف سازمانی‌شان را انجام می‌دادند و بعد از تعطیلی کارخانه، در زمان بیکاری‌شان حق داشتند برای تیم کارخانه، فوتبال بازی کنند. آن روزها بزرگترین تیم‌های ایران هفته‌ای سه روز تمرین داشتند اما واسیلی به محض ورود، از مدیر منابع انسانی کارخانه خواست که بازیکنان عضو کارخانه را تمام‌وقت در اختیارش بگذارند و از آنها کار یدی و دفتری نخواهند. برای بازیکنان شاغل در کارخانه، اضافه کار تخصیص یافت و برای بازیکنان غیرشاغل، ماهی بیست‌هزار تومان حقوق تعیین شد که از فرط شادی چشمشان گرد شد. حتی پسران محجوبی چون حسین خطیبی که قبل از ورود عمو واسیلی، یک قران هم کاسب نبودند حقوق ماهی ۱۲ هزارتومانی گرفتند و رفتند که سرشان را بگذارند جلوی توپ.

تیم عموواسیلی چنان پیشرفت کرد که به لیک آزادگان صعود کرد. بعدش هم سوم لیگ شد. بعدش هم بازی با پرسپولیس را در تهران برد. بعدش هم قهرمان جام میلز هندوستان شد. بعدش هم به فینال جام حذفی راه یافت و اگرچه به بهمن تهران باخت اما فدراسیون مثلا خواست از بهترین تیم شهرستانی آن سال‌ها دلجویی کند و فرستادشان هند و بچه‌ها با قهرمانی در جام میلز برگشتند. واسیلی سال ۷۱ تیم را به اردوی رومانی برد. بچه‌ها ازاینکه پایشان به فرنگ رسیده چنان ذوق زده بودند که حتی وقتی با اتوبوس، هفده روز سفر می‌کردند عین خیالشان نبود! عموسبیلو چنان تیم را از لحاظ بدنسازی ساخته بود که بچه‌ها تازه از دقیقه ۶۰ راه می‌افتادند و این زمانی بود که تیم‌های رقیب- حتی سرخابی‌ها- به روغن‌سوزی می‌افتادند و سی دقیقه آخر بازی را نفس‌نفس می‌زدند. آن روزها تمرین‌های نرمال هر تیم – حتی سرخابی‌ها- هفته‌ای سه جلسه بود اما واسیلی جفت پایش را در یک کفش کرد که جلسات تمرینی بازیکنانش را روزانه کند. همانجا بود که فشار از حد گذشت و چند ستاره تیم – از جمله امینی و گلشنی- از فرط سنگینی تمرینات کنار کشیدند و نشستند ببیند که این سبیلوی سیگاری، کی غزل خداحافظی می‌خواند و از تبریز برمی‌گردد بخارست.

واسیلی باید ابتدا توان فیزیکال بازیکنانش را قوت می‌بخشید حتی به بهای اووردز کردن! آنها در پایان دو جلسه تمرین در روز. اما او با این تصمیمش درباره توان‌افزایی بازیکنان، آس لوزی‌اش را زد زمین و آن سال تراختور زیباترین بازی‌های لیگ را ارائه کرد. تیمی که فقط یک باخت آورد، آنهم در مقابل کشاورز که سلاطین فوتبال ایران را با پول بادآورده‌اش دور خودش جمع کرده بود. حالا کار واسیلی این بود که بچه‌ها را عین مأموران امنیتی زیر نظر بگیرد. از این نظر که ببیند کجا می‌روند؟ کی می‌آیند؟ کی لالا می‌کنند؟ با کی‌ها نشست و برخاست دارند؟ خوراکشان چیست؟ حالا تیم او چنان چشم‌نواز بازی می‌کرد که در بازی با پاس، سی هزار نفر روی سکوها کیپ در کیپ نشسته بودند و سی هزارنفر هم بیرون چشم انتظار قشقرق‌های آن داخلی‌ها بودند که ببینند کی باغشمال به هوا می‌رود. تیم در سال‌های ۷۱ و ۷۲ در ۲۱ بازی خانگی با هدایت عموسبیلو هیچ بازی‌ای را واگذار نکرد تا رکوردش بیست‌سال دست نخورده بماند. حالا چنین آدمی باید بمیرد و دوستدارانش دوسال از او بی‌خبر باشند؟ خدا را خوش می‌آید؟ برای همین حرمان‌هاست که حالا دارم عکسی از او را نگاه می‌کنم که دسته گل بر گردنش انداخته‌اند و کاظم نوبری گرفته است. دانه‌به‌دانه بازیکن‌ها را نگاه می‌کنم ببینم چه شکلی از فوتبال بی‌ارج و قرب دهه هفتاد دست خالی بیرون رفتند و هیچ‌کس خبری ازشان ندارد: مهدی نوع بشر. محمود گلشنی. حسین خطیبی. جواد شالچی. داداش‌های دین‌محمدی. ستار نوبری. احد شیخ لاری. کریم باقری. اکبر ذوالمجیدیان. صابر تقی‌زاده. اسمال حلالی. علی باغمیشه. اکبر استاداسدی. کاظم نورمحمدزاده. ناصر فراستی. داوود رستمی. علیرضا نیکمهر طفلکی. ایوب اصغرخانی. حسین حسن‌دوخت. مهدی جعفرپور. یونس باهنر. رضا حسن‌زاده طفلکی. تقریبا از هیچ‌کدامشان اثری روی زمین نیست. انگارکه یک چیکه آب شده و رفته باشند توی زمین. نیکمهر و حسن‌زاده که آن شکلی در آن سوانح ناباورانه مردند و نفهمیدم خبرش آیا به گوش واسیلی در بخارست رسید که سیگار روی سیگار روشن کند؟ حالا نهایتش هم که الباقی این اسم‌ها، لای چرخ دنده‌های این فوتبال بی‌رحم که التفاتی به بومی‌ها ندارد زخم و زیلی شده‌اند. انگار که فقط کریم و سیروس و اسماعیل از میانشان زدند به خال و آینده‌شان را توپ بستند، وگرنه در میان آن‌ها، آدمی را می‌شناسم که با وجود سابقه ملی‌پوشی‌اش گاهی شب‌ها پول دوا و دکتر بچه‌اش را ندارد و زنگ می‌زند معاون تربیت بدنی تبریز که سی تومان داری دستی بدهی داداش؟

۵- اگر کریم باقری طفل بازیگوش عموسبیلو بود، احد شیخ لاری- فوروارد دلپذیر تیم ملی در زمان دهداری – کاپیتان و سردسته‌اش بود. آن سال‌ها وقتی دست واسیلی در انتخاب مدافع وسط خالی شد، احد را که پست تخصصی‌اش فوروارد نوک بود برداشت برد گذاشت تو پست دفاع وسط تراکتور و او در سی‌و چندسالگی چنان دفاع تیمش را پوشش داد که آب تو دل کسی تکان نخورد. آن روزها یک‌بار در نقش منتقد از واسیلی پرسیدم این دیگر چه جور بلوف‌زدنی است که سنترفوروارد را می‌برید می‌گذارید دفاع آخر؟ پس چرا دفاع آخرت را نمی‌بری فئروارد؟! عموسبیلو کلی فکت از فوتبال اروپای شرقی آورد که «فوروارد نوک، قابلیت درخشش در دفاع آخر را دارد و می‌توانی افسار تیمت را بدهی دستش. اما دفاع آخر نمی‌تواند در فوروارد نوک دوام بیاورد.» او با نمودارهایی کج و معوج و محاسبه‌ای سردستی، نشان داد که کشاندن احدشیخ به قلب خط دفاعی تیمش- به خاطر تجربه آفسایدنشینی او و بازی‌خوانی‌اش – چنان راندمان دفاعی تراکتور و بسته نگه داشتن دروازه تیمش را بالا برده که لذت افزاست. واسیلی آن روزها با آن سبیل‌های دسته دوچرخه‌ای‌اش- که آدم دوست داشت سوارش بشود و در کوچه‌های بخارست برود گم بشود – چنان با هیجان درباره شیخ لاری حرف می‌زد که آدم از این کشف و شهود ذوق می‌کرد. می‌گفت: «در تمام ایران لیبرویی مثل شیخ لاری یافت نمی‌شود. در سه تیم استقلال، پرسپولیس و پاس لیبرویی همچون احد وجود ندارد.»

واسیلی نه تنها بازی ستاره‌های ملی‌پوشی چون شیخ لاری را صیقل زد بلکه تصمیم گرفت به کارهای بنیانی بپردازد و نسل‌سازی کند. تراکتور او در لیگ آزادگان(۱۳۷۱) در گروه یک، حتی بالاتر از استقلال و کشاورز اول شد، اما در پلی‌آف با باخت به پاس تهران، به مقام سوم رسید. او جوان‌هایش را به تیم ملی ایران پمپاژ کرد. دوسال بعد با باخت به بهمن در جام حذفی، نایب قهرمان شد. سبیلوی سیگاری همانقدر که در دور اول مربیگری‌اش در تبریز کولاک کرد، در دوره‌های بعدی با فوتبال بی‌قواره‌ای مواجه شد که با پول و پولک، فربه شده بود و دلال‌ها خرچنگ‌وار، دور هر تیمی می‌چرخیدند و زبان می‌ریختند. فوتبالی که پول سیاه بر آن حکومت می‌کرد. آن روزها شنیدم که دیگر از قواعدش عقب‌نشینی کرده و پایش به قهوه‌خانه‌ها باز شده است. راستش حیفم می‌آمد بگویم ای سبیلوی محبوب بخارست! تو در میان تیفوسی‌ها چه می‌کنی؟ زمانی که شعور و پشتکار تو، تراکتور را به عرش‌ها می‌برد گذشت. اگر قرار باشد روی شیرمرده قمار کنی که وای به حال زارت. وای به حال زارت. شنیدم که در این روزها با دلخوری تمام از تبریز رفت. تراکتوری‌ها بدهکارش شدند و برخی از موذمال‌ها چنان توی کارش گذاشتند که حتی حاضر شد برود توی تیم‌های پایه دبیری مربیگری کند اما از این تراختورِ فتح شده به دست تیفوسی‌ها و لباس شخصی‌ها، کنار باشد. شنیدم که در بخارست به یاد تبریز چه ذوق و شوقی می‌کرد. اما در عجبم که چرا ناگهان خط ارتباطی‌اش با تبریز به زوال رسید و هیچ‌کس حتی تلفنی سراغی از او نگرفت. بی‌خبری همیشه خوب است. اما این‌بار همین دیروز وقتی روزنامه‌ها به دنبال مربیان دلخواه «تی‌تی‌های پرشور» تبریز بودند، شنیدم که نام واسیلی هم بر سر زبان‌ها افتاده است. اما خب وقتی خبر گرفتند فهمیدند که عموسبیلو دوسال است که در قبرستان آرمیده است. حالا ما زبان رومانیایی بلد نبودیم که بگوییم قبرکن‌ها نقبی به سینه او بزنند و ببینند هنوز در سینه او جای علامت «تی‌تیها» هست؟ یا با آن‌همه دلخوری که از آخرین سفرش در تبریز رفت، دیگر کلاهش هم می‌افتاد اینجا، نمی‌آمد بردارد؟

۶- از اواخر دهه چهل که ایران با پول نفت و تکنوکرات‌های از خارج برگشته، به سمت صنعتی شدن می‌رفت و دولت به تبریز هم گوشه چشم و غمزه‌ای نشان می‌داد و امر شده بود که آنجا نیز چهارتا کارخانه بزنند، دوتا کارخانه از همه معروف‌تر شد. کارخانه ماشین‌سازی با همکاری چکسلواکی‌ها در محله قراملک و کارخانه تراکتورسازی با همکاری رومانیایی‌ها در همان محله، چشم‌ها را به سوی خود خیره کرده بود.  کارخانه‌هایی که قالیبافان خسته و تنگدست را یکی‌یکی به عنوان کارگر می‌بلعید و زندگی‌شان را سر و سامان می‌داد. دقیقا بین تولد تیم‌های ماشین و تراختور، یک سال فاصله است. قبل از آنها دوقطبی تاج- شاهین بود که مثل همه جای ایران، گل سرسبد فوتبال باشگاهی را در اختیار داشت. قبل از آنها هم در تبریز نبرد دو قطبی«آذر و سیمرغ» بود که یکی‌شان چپ‌های ملی‌گرا و دیگری نان‌به‌نرخ روزها بودند. ابتدا تئوریسن‌های اروپای شرقی، تز داده بودند که این‌همه کارگر در این دوتا کارخانه بزرگ تبریزی احتیاج به ابزارهای تندرستی دارند تا میزان بازدهی و تولید را بالا ببرند. مردان ازلی این میدان که تراکتور و ماشین را به چشم و چراغ آذربایجان تبدیل کردند، آدم‌هایی مثل توکلی، پورصمدی و صباغ بودند که سرشان به تن‌شان می‌ارزید. از بین این سه تن، دوتاشان به آن دنیا کوچیده‌اند و بیوک آقا صباغ که از نخستین مربیان این دو تیم بود، همین الان در خانه‌اش در آلزایمری شدید غرقه است. دنیا آلزایمر بگیرد که همه را به آلزایمر مبتلا کردند.

منبع: فرهنگستان فوتبال