مرکز عبارت است از ساختاری مبتنی بر دولت-ملتِ تکزبانهای که قدمتی یکصد ساله دارد. مرکزگرایی نیز ذاتی با ماهیت ثابت نیست، جریانی است مرکب از طیفهای مختلفی که مدافع دولت-ملت یکزبانهاند آنهم به قیمت استحالهی تنوعها در نوعی واحد. این مرکز، که نام دیگرش گفتمان مسلط است، تداومِ موجودیتش را مدیون دو نکته و یا دو کژنگری است؛ دو نکتهی با اهمیتی که با درک درستشان میتوان گره بخشی از معضلات کنونی را گشود. نخست اینکه مرکز همواره خود را واقعیتی فراطبقاتی و فراقومی جا میزند. دوم اینکه گمان میکند امر اجتماعی بر حول محور او ثبات ابدی دارد. اگر فرض کنیم که "مردم، ملت و طبقه" از عناصرِ برسازندهیِ گفتمانهایِ ایدئولوژیکاند، روشنیافکنی بر ادعای فراطبقاتی و فراقومیبودن از جنبهی شناختِ ماهیتِ کلیتِ حاضر دارای اهمیت خواهد بود.
مرکز به رغم آنکه همواره خود را واقعیتی برفراز دولت و جامعه میپندارد، برساختی است قومی. یعنی برساختی است برپایهی زبان، خاطرهی ازلی و تاریخ اسطورهایِ یکی از اقوام. از این رو محتاج آن است که تصور قوممدارانهای از هویت را همچون امری فراقومی مداوما بازتولید کند. این امر میسر نیست مگر اینکه مرکزگرایان از یک سو هژمونی یک هویت را از طریقِ پنهانسازیِ مبانیِ ایدئولوژیکاش سلطهی دائمی بخشند؛ و از سوی دیگر، همهی تنوعها را در روایت یک قوم ِخاص ادغام کنند. تا یک کلیتِ همگن ساخته شود، یک کلِ عاری از تضاد. تا جایی که باید تمامی اقوام، سبکِ زندگیشان را بر مبنایِ جهانبینی، حکمت، موسیقی، ادبیات، تاریخ و خاطرهی قومیِ او برگزینند و در عوض میراث فرهنگی به ویژه زبانِ خودشان را عنصری بیگانه تلقی کنند. کسانی که از این امر امتناع ورزند ناگزیر صلیبِ اتهامِ تجزیهطلبیشان را بردوش خواهند کشید. با اینهمه، تلاش برای ایجاد یک کلیتِ همگن قرینِ توفیق نبوده است چرا که یکپارچگی هر کلی مجازی از همان آغاز بر توهم وحدت و تأیید سوژگان استوار است. و اگر سوژگان در هر لحظهای از تأیید یکپارچگی کلیت سرباز زنند، کل از هم میپاشد. از این مهمتر، همین کوشش ِناتمام، حاکی از آن است که به رغم بسامد بالای واژهی ملت در گفتار رسمی، مرکز از مرحلهی قومی به سطح ملت ارتقا نیافته است. این کوشش، به معنایی که در ادامه خواهیم گفت، همواره پسماندهیِ نامقصودی برجای میگذارد.
نکتهی دوم اهمیت بیشتری دارد، اینکه مرکز گمان میکند امر اجتماعی بر حولِ محور او، ثبات ابدی دارد. یعنی میتوان از آن نقطه، معنای هر رویدادی را مستقل از مفصلبندیهای حادثی، معین کرد. میدانیم سرزمینهای خلافت شرقی که ایران کنونی نیز پارچهای از آن به حساب میآمده، شاهد قبض و بسطِ جغرافیایی و تاخت و تازهای بزرگ تاریخی بوده است. در نگاه نخست این تجربهی زیسته میبایست موجب پذیرش کثرتها میشد؛ موجب گشودگی به روی سَیَلانِ اندیشههای رقیب. به عبارت دیگر، گذشتهی پرتلاطم باید مانع از آن میشد که مرکز به فکر ثباتِ ابدیِ گفتمانِ هژمونیک افتد. اما خلاف آن اتفاق افتاده است. چرا؟ جواب روشن است. مرکز که بر مدار ایدئولوژی تبارگرایانهای تشکل یافته، گذشتهاش مالامال از تجربهی شکست است و اتفاقا همین ترومای تلاطم گذشته است که نیازِ بیمارگون به کسب اقتدار و ثباتِ آمرانه را بازتولید میکند. سودای بازگشت به یکپارچگیِ سپیدهدمِ تاریخ و ادغام کامل "دیگری" در خود و یا نابودیاش نیز محصولِ همین نیاز است. دقیقا در واکنش به همین گذشتهی پرتلاطم و خاطرهی شکستهای پیدرپی است که مرکز نمیتواند با سیمایِ واقعیِ موجودیتاش مواجه شود؛ موجودیتی که عبارت است از منظومهای از اقوام بر گردِ یک فضای تهی.
پیش از اینکه مسئله را بیشتر بشکافیم باید منظور خود را از مرکز بیشتر مشخص کنیم.
منظور از مرکز چیست و یا مرکز کجاست؟ به گفتهی ادوارد شیلز «جامعه دارای یک مرکز است. در ساختار جامعه یک ناحیهی مرکزی وجود دارد. این ناحیهی مرکزی از راههای گوناگون بر کسانی که در قلمرو بومشناختیِ جامعه زندگی میکنند، تأثیر میگذارد. عضویت در جامعه، بیش از آنکه ناشی از احساس بومی و ساکن بودن در یک منطقهی محصور و سازگاری با محیطِ تأثیرپذیرفته یا ساختهشده از سوی سایر ساکنان آن سرزمین باشد، برپایهی نوع مناسبات با ناحیهی مرکزی شکل میگیرد.» چرا که مرکز محملِ نظمِ نمادها، ارزشها و باورهایی است که هدایت جامعه را بر عهده دارند. این مرکز در عین حال ساختاری از فعالیتها، نقشها و اشخاص است که باورها در آن جای گرفتهاند. مفهوم کلی رابطهی یک مرکز و یک حاشیه در خور توجه است. هرگاه که مردم به سوی یک "مرکز" جهتگیری میکنند و گاه حتی خود را همپیوند با کیفیت مقدس آن احساس مینمایند، درمییابند که در عین حال تا چه حد از مرکز بهدورند. به گفتهی شیلز پیش از پیداییِ دولتِ ملی، اغلب مردم "در خارج" از جامعه زندگی میکردند و تنها از هنگامی که در جامعه ادغام شدهاند فاصلهی خویش را از مرکز به مثابهی جراحتی بر پیکر خود حس کردهاند. گرامشی از این هم جلوتر میرود. به نظر گرامشی، مرکز بیش ازآنکه مجموعهای از ارزشهایی باشد که تقدس آنها مورد اتفاق عموم است، جایگاهی است که طبقهی غالب از آنجا یک جهانبینیِ خاص را که در خدمت منافعِ خود و به قیمتِ منافعِ دیگران است، به پیش میبرد. این جهانبینی، هرگاه که سلطهی فرهنگی به نحو مطلوبی عمل کرده باشد، از سوی گروههایِ تحتِ انقیاد به طور طبیعی پذیرفته میشود. از این رو آنان در توطئهی انقیاد خود سهیم شده، باورها و ارزشهایی را میپذیرند که توزیع نابرابر قدرت و پاداشها در جامعه را توجیه میکنند.
مرکزی که ما دربارهاش بحث میکنیم مضمون فراختری از این دارد. این مرکز صرفا یک برساختِ اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و سیاسیِ معاصر نیست که تنها مظهرِ توزیعِ نابرابرِ "قدرت، ثروت، پاداش و دانش" باشد. این مرکز در عین حال تودهای متراکم از اسطورهها و ناکامیهای قومی است که از طریقِ بازتولیدِ برتربینیهایِ نامعقول راه را بر هر نوع برابریِ دموکراتیک میبندد. به عبارت دیگر مرکز حامل عقدههایِ حقارتی است که توسط دولتِ استبدادی، "ملی" شده است. این مرکز با تکیه بر ناسیونالیسمِ عظمتطلب، کانونِ تولید تبعیضهای مختلف است. مرکز در اینجا استعارهای از جایگاهِ قدرتی است که بخش اعظم پوزیسیون و اپوزیسیون دربارهاش نگرش مشابهی دارند. مثلا بخشی از روشنفکرانِ مخالف در خودِ جایگاهِ قدرتِ متمرکز، مشکلی نمیبینند، مشکل را صرفا در کسانی سراغ میگیرند که آن جایگاه را اشغال کردهاند. به گمانشان اگر شاه بار دیگر برجای شیخ بنشیند مشکلشان حل میشود؛ جایگزینی الیگارشیِ خانوادگی با یک الگیارشیِ دینی در پسِ ظاهری دموکراتیک.
در یک نظمِ دموکراتیک، مرکز جایگاهِ خالیِ قدرت است که با مضامین و گفتمانهای موقت پر می شود. لیکن از نظرِ تبارگرایان، مرکز، جایگاهِ خالیِ قدرت نیست که رقبا برای پرکردناش به مبارزه برخیزند، بلکه آن را در هیأتِ کانونِ مقدس و هژمونیِ چالشناپذیرِ یک قوم تصور میکنند. ماهیت اقتدارگرایانهی چنین نگرشی آشکار است. در پروسهی دموکراتیک، مرکز کرسیِ دائمیِ قدرت ِیک زمره نیست بلکه دالی است تهی، حاکی از موضعی موقتی که با مفصلبندیهای رقیبان دستبهدست میشود. اصلا خصوصیت دموکراتیک نظم سیاسی منوط است به همین موقتیبودن. با این تأکید که سرشت و سرنوشت چنین مفصلبندیهایی، پیشاپیش روشن و ضروری نیست، آنها ویژگیِ پیشایندی دارند. سرشتی که مرکزگرایان، در تبیینِ نظام ِسیاسیِ موردنظرِ آیندهشان، آن را به کلی نادیده میگیرند.
مرکز هیچ جایگاهِ طبیعی ای ندارد و عطیهی جاودانِ الهی نیست. تنها قسمی کارکرد و یا نوعی نامکانی است که در آن شمار نامحدودی از نشانههایِ جایگزین، واردِ رقابت و آنتاگونیسم میشوند. مرکز ذاتِ پیشدادهای نیست، پدیدار و یا کارکردی است که باید هویتهای مختلف بکوشند در عرصهی آن جایگزینِ یکدیگر شوند؛ عرصهی نابِ کثرتها. ایجادِ وقفه و انسداد در همین چرخهی جایگزینی، عینِ اقتدارگرایی است. لیکن به سببِ غفلتِ ایدئولوژیک، مرکز نمیتواند با سیمایِ واقعیِ موجودیتاش مواجه شود؛ با این سیما که هرگز به صورتِ حضوری دائم، موجودیت نداشته و همیشه بدیلهایش از قبل با او همراه بودهاند. مرکز حتی زمانی که به هگل میآویزد این نکتهی هگلی را از یاد میبرد که بدیلها در جایِ چیزی قرار نمیگیرند که به نوعی پیش از آنها موجود بوده است، بلکه این بدیلها همواره در خود چیز حضور دارند.